بسم الله الرحمن الرحیم
تولد
در خانواده ای تقریباً مرفه در روستائی زیبا و خاطره انگیز،
میان کوه ستبر زاگرس و کنار دریای آرام خلیج فارس، از توابع شهرستان کنگان (واقع در
استان بوشهر) متولد شدم.
تحصیلات
1- ابتدائی
پنج سال در مدرسه ی ابتدائی دکتر شریعتی روستای بنک، به
آسانی بچگی هایم را گذراندم، و سخت امیدوارم در این پنج سال، معلم هایم، آقای لاله
رخ، معلم کلاس اول و سوم و چهارم، آقای حافظی، معلم کلاس دوم، و آقای محمدی، معلم
کلاس پنجم، از من راضی باشند. آقای لاله رخ مرا خیلی دوست می داشت، شاید بخاطر
اینکه من ذکاوت بودم.
2- راهنمائی
چه خوب مدرسه ای بود، مدرسه ی راهنمائی شهید بهشتی بنک! و
چه خوب دبیرانی بودند آقایان جلیل بحرینی (معلم دینی)، آقای فخری (معلم پرورشی)،
آقای مرتضی رازقی (معلم ورزش)، آقای عباس ابراهیمی (معلم علوم) و آقای محمدی (معلم
ریاضی).
بالاخره سه سال هم گذشت و حیف که نتوانستم به خوبی شکر گزار
زحمتهای این مربیانم باشم که هرکدام انگیزه ای را در شخصیتم به یادگار نهادند و دو
صد البته باقیات صالحاتی را برای خود پس انداز کردند.
مهمترین خاطره ام در این دوران، اردوی یک هفته ای به اصفهان
بود.
3- دبیرستان
از دبیرستان آیة الله طالقانی بندر کنگان (استان بوشهر) در سال 1371 فارغ التحصیل شدم. بعضی از اساتید دوره ی خوش و همیشه به یاد ماندنی دبیرستان:آقای بحرامی، آقای قهرمانی، آقای آهی، آقای پریشانی، آقای جاوید.بعضی از دوستان دوره ی دبیرستان که خاطره ی بسیار زیادی از آنها دارم: آقایان سید علی اکبر حسینی خواه، عیسی احمدی، عباس احمد زاده.
4- سربازی
پس از دوره دبیرستان به خدمت سربازی رفتم و دو سال در قسمت کارگزینی پشتیبانی مرکز نیروی هوائی تهران خدمت کردم. در مرحله ی آموزشی شروع به خواندن کتابهای دکتر شریعتی کردم و چه خوب با دکتر آشنا شدم. تهران هم جای خوبی برای خرید کتابهای دستنویس دکتر بود.
یادگاری دوران خدمت چهار نفر از دوستان خوبم بود که همیشه باهم بودیم اما پس از خدمت فقط یکی ماند. او اگر چه وحید بود اما وحید نماند. اکنون هم با هم ارتباط داریم. اول: مهدی رضائی از زنجان، فردی عارف مسلک بود، (آن زمان). دوم: مهدی رضائیان از تربت جام، فردی خوش مشرب و شاد. سوم: علی گلدوست از تبریز، که دژبان بود و عاشق من بود و لهجه ی بسیار شیرین ترکی اش من را می کشت. یادش بخیر، وقتی می خواستم ترخیص شوم هرکسی آدرسی داشت اما علی نه. او گفت می خواهم در بازار تهران کار کنم. اینک می دانم که شاید هرگز او را پیدا نکنم. بقیه را بعد از حدود ده سال پیداکردم. مجید مدحت از بجنورد، او نیز عارف مسلک بود اما به اندازه ی مهدی ریاضت نکشیده بود. وحید مهری از همدان. دوستان هرکدام مشغول کاری شده اند اما وحید مثل خودم هنوز هم سرباز است. یک روز وقتی داشتم از آسایشگاه به محل کارم می رفتم، لباس سربازی خاکی تنم بود، درجه داری از من پرسید: سرباز چه کسی هستی؟ معمولاً بچه ها با افتخار جواب می دادند: سرباز جناب سروان ...جناب سرگرد ... سر تیپ ....من بلافاصله به او گفتم: سرباز امام زمان. جا خورد و گفت: .... آفرین.
خاطرات بسیار بسیار زیادی از خدمت دارم که نه الان وقت گفتنش هست و نه اینجا جای نوشتنش.
5- کار اداری
سربازی تمام شد و برگشتم کنگان و مدت چهار سال کار اداری کردم. دوسال در بازرگانی و دو سال حساب دار و معاون مؤسسه ی قرض الحسنه ی مهر بودم.
اما دیدم این دل، اینجائی نیست.
گفتم بروم و از دیارِ دریای بوشهر، رخت بربندم و دل به دریای دیار قم بزنم.
و زدم......
6- ورود به حوزه ی علمیه قم
آمدم و وارد دوره ی کوتاه مدت حوزه ی علمیه (سفیران هدایت) شدم. به امید اینکه آن بلند قامت کوتاهی ما را به بلندای رحمت خویش در این مدت عمر رفته به امید حوزوی شدن در مدت مانده، ببخشاید. (و چه کوتاهی کرده بودیم در امر بلند عشقبازی با «او»)
در سفیران هدایت کد می دادند و کد من شد 1/1 (کد اولین نفر از اولین دوره ی سفیران). دوستان اوائل به من یک و یک می گفتند، و من گاهی به شوخی با خودم می گفتم اگر یک روز سفیرانی ها را به جرم کوتاهی (بخوانید کوتاه مدتی) سر ببرند، من اولین نفر خواهم بود.
خلاصه چه دوران نورانی ای بود سفیران. و من باز مثل همیشه به امید شنیدن از «او» و خواندن درباره ی «او» به این کلاس و آن کلاس می رفتم و به این کتاب و آن کتاب سر می کشیدم.
حجره نشینی هم تمام شد و اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد.
7- ازدواج و فرزنددار شدن
ازدواج کردم، گویا همین دیروز بود سال 1381.
و خداوند کریم دو پسر مرحمت فرمود به نام علی و مهدی. که هر کدام به نحوی دلخوشی ما از حضرت دوستند....